سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47138 | بازدیدهای امروز: 62
Just About
تاملی بر تنهایی-قسمت نوزدهم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی-قسمت نوزدهم

بهرام گور و ازاله بکارت دخترى در سده‏هاى میانه

 

وقتى که بهرام گور در پى صید، در خرابستانى وارد غارى که گورش است مى‏شود، نمى‏داند که راه بازگشتى نیست. توالى زمان خطى در آثار کلاسیک تقلیدى است از این قانونمندى ظالمانه که آب از جوى رفته را نمى‏توان بازگرداند. ظاهراً همراهان بهرام گور از جبر زمان بى‏خبر بودند که در جستجوى او تا چهل روز خاک مى‏کندند.

چند وقت پیش تب کرده بودم. از عرق خیس بودم و در رختخواب غلت مى‏زدم که تلفن زنگ زد. صدا آشنا بود. اما هر چه فکر مى‏کردم، صاحب صدا را به یاد نمى‏آوردم. آنچه که او گفت، مهم نیست. مهم این است که احساس مى‏کردم، این واقعه توالى زمان خطى را به هم ریخته است. انگار که بهرام گور به سبک فیلم‏هاى هندى از غار بیرون بیاید و از آغوش مادر خاک به آغوش مادر خود برگردد. (لابد به خاطر همین چیزها بود که توماس داکن، حکیم الهى کاتولیک در سده‏هاى میانه از خودش پرسیده بود: آیا خدا مى‏تواند بکارت دخترى را که از او ازاله بکارت کرده‏اند، به او برگرداند؟)

گمانم هذیان گفته بودم و صاحب صدا که پشیمان شده بود، آخر سر با تردید شماره تلفنش را داد که سر فرصت با او تماس بگیرم. روز بعد از این واقعه که حالم کمى بهتر شده بود، شماره تلفنش را به دقت گرفتم. بعد از دو بوق پیاپى مردى گوشى را برداشت. با لهجه فارسى، به آلمانى به من گفت که صدایم را نمى‏شناسد و هیچوقت مرا ندیده است و پیش از آن که فرصت کنم از بهرام گور براى او بگویم و از ازاله بکارت دخترى که به گمان حکیم کاتولیک خدا او را بخشیده بود و از گذشته بسیار دورى که ذهنم را آشفته کرده بود، و از زبان فارسى، که در اینجا، در این خاک چاک‏چاک، در آستانه گور بهرام گور هنوز کوره راهى است به این گذشته مشترک، گوشى را گذاشت، و من به زمان حال پرت شدم که خالى بود. در این حال بهرام گور از آغوش مادرش به آغوش خاک برمى‏گشت، و حتى خدا هم دیگر نمى‏توانست بکارت دخترى را در سده‏هاى میانه به او برگرداند.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل